تماس با ما

کد تماس با ما

یه روزگار بد......
 
درباره وبلاگ


www.partyblog.lxb.ir www.armaghancomputer.lxb.ir


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 124
بازدید کل : 85797
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1

.*. عشق .*.

یه روزگار بد یه کور بود که پسری را دوست داشت پسره هم

اونو خیلی دوست داشت بعد دختره میگه اگه من بینا بودم

اونوقت می فهمیدی که چقدر دوست دارم. بعد ها یکی پیدا

میشه چشماشو می ده به دختره بعد دختره که بینا میشه

می بینه پسره کوره ترکش می کنه ولی پسره میگه برو ولی

مراقب چشام باش.!!

 



پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر

بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان

یک ماشین به اوزد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو

را به بیمارستان رساندند.

بقیه ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 13 / 11 / 1390برچسب:داستان عاشقانه,عاشقانه,عکس, :: 21:53 ::  نويسنده : آرش

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما

به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی

دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی

دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها

باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام

نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع

خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود..........

بقیه ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ

ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ......

 

بقیه در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب